۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

بررسی کیفیت‌های فضایی خیابان میرداماد


چکیده

از میان انواع مسیرهای یک شهر، طراحی خیابان‌های شهری، بیشترین حساسیت و ظرافت را به خود می‌طلبد زیرا خیابان‌ها مکان‌هایی هستند که تعاملات اجتماعی و جنب و جوش‌های شهری در آن‌ها به حداکثر کمی و کیفی خود رسیده. ذهن شهروندان را انباشته از خاطرات جمعی و ذهنیت‌های مشترک راجع به نوع و چگونگی حیات مدنی می گردانند.

جایگاه ویژه خیابان میرداماد در تهران از نظر تجاری و مسکونی و وجود گروه‌های مختلف جمعیتی که با اهداف گوناگون به این خیابان مراجعه می‌کنند، توجه خاصی را در جهت بهبود کیفیت‌های محیطی و وضعیت عبور و مرور عابرین پیاده می‌طلبد. در پژوهش حاضر سعی شده است وضعیت پیاده رو خیابان میرداماد از نظر کیفیت‌های فضایی جذب کننده و تسهیلات عبور و مرور برای عابرین پیاده مورد بررسی قرار گیرد.

توجه به چهار کیفیت سرزندگی، انعطاف‌پذیری، خاطره انگیزی و امنیت عابرین پیاده با تعریف معیارهای سنجش برای هر کدام از کیفیت‌های ذکر شده می‌تواند در بهبود وضعیت پیاده رو خیابان میرداماد موثر واقع شود. چرا که عملی کردن راه‌حل‌های ارایه شده در بیشتر موارد به هزینه‌ی زیادی احتیاج ندارد و با اعمال مدیریت صحیح شهری می‌توان در جهت انجام راهکارهای معمارانه گام برداشت.


۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

زاخس و دو مرد مرده

کتاب پل استر دستم بود، داشتم ترجمه‌ی خوب ماندانا مشایخی رو تحسین می‌کردم که دیدم صحنه قتل دو مرد جلوی چشمم اومده:
دفترچه‌ی قرمزم که باز شد کشیدمش:
جنازه شوهر سابق لیلیان- صحنه مرگ دو مرد - ولی زاخس رو نکشیدم - فضایی که تو ذهنم بود با ابن که سبز بود، اما زنده نبود، ولی نه انگار درختا همه زردن.......

"مرد عصبانی و از خود بی خود به سمت جلوی ماشین دویده و در جلوی سمت بغل دست راننده را باز کرده و از توی داشبورد چیزی را برداشته. وقتی سرش را بلند کرد و دوباره به سمت دوایت رفت توی دستش یک تفنگ داشت. یکهو شلیک کرد پسر گنده فریاد کشید و معده اش را چنگ زد. بعدش مرد دوباره شلیک کرد. پسر دوباره فریاد کشید و معده اش را چنگ زد. بعدش مرد دوباره شلیک کرد. پسر دوباره فریاد کشید و توی جاده تلو تلو خورد. از درد ناله و زاری می‌کرد. مرد با چشمانش جوانک را دنبال می‌کرد. زاخس از وانت بیرون پرید، میله فلزی هم توی دست راستش بود. به من گفت حتی فکر هم نمی‌کرده، همین که گلوله‌ی سوم شلیک شد. پشت مرد پرید. دسته میله را محکم کرد و با تمام قدرتش چرخاند. می‌خواست به کله‌ی مرد بکوبدش تا جمجمه‌اش نصف شود. می‌خواست بکشدش. می خواست مخش را بریزد روی زمین. میله با نیروی هولناکی پشت گوش راست مرد فرود آمد. زاخس صدای گرومپ ضربه صدای خرد شدن استخوان و غضروف را شنید. و بعد مرد افتاد. وسط جاده افتاد و مرد و همه جا ساکت شد." پل آستر/ هیولای دریایی/175/1383)

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

خاطر

به یاد تو که می‌افتم کمتر به حماقت‌های خودم فکر می‌کنم.
وقت تلف کردنی تو شاید........ بازار دفترچه‌ی قرمزم که داغ می‌شه، دستام که به مداد تپلم می‌رسه..
وقت تلف کردنی در کار نیست.

آزمایش

این یادداشت تنها برای آزمایش این وبلاگ است:
کارگران مشغول کارند!